هیچکس نمیدونه چی بر من داره میگذرههیچکس از حالم خیر ندارههیچکس نمیدونه تو این سالها چی کشیدم...چند شب پیش شب بیست و سوم رمضان و شب قدر بود.یکی از بدترین شب های زندگیم...بچه ها داشتن بازی میکردن پیمان که مثل همیشه اعصاب نداشت بلند شد بچه ها رو بزنه رفتم از دستش گرفتم گفتم اخه یه بچه پنج ساله و یه بچه دو ساله چی میدونه داری میزنیشون داد کشید تو دخالت نکن نمیتونستم التماس بچه هام رو نادیده بگیرم که میگفتن مامان نزار ما رو بیرون کنه.رفتم از دستش گرفتم دیوانه شده بود شروع کرد فحش و داد و ناسزا گفتن.بعد دیگه زد به آخر اونقدر منو زد که دیگه نشستمهمه جام کبود شده بود.نشستم به زندگیم گریه کردم که چی فکر میکردم چی شد...همه رو پس زدم که با پیمان ازدواج کنم الان این وضع من....گریه کردم به اینکه چیکار میتونم بکنم با دوتا بچه..به کی بگم...اگه طلاق بگیرم بچه هام رو ازم میگیرن.حاضرم هر سختی رو
تحمل کنم فقط کنار بچه هام باشم...اگه طلاق بگیرم همه میگن ما که گفتیم تو گوش نکردی و باهاش ازدواج کردی یه جورایی تحقیر میشم.اینا به کنار...بچه هام رو نمیتونم ول کنم...هیچکس حتی مادرم نمیدونه منو کتک میزنه که اگه بدونه یه لحظه هم نمیزاره بمونم تو این زندگی...بدبخترین مادر دنیا اونیه که به خاطر بچه هاش تحمل میکنه.....کاش پدرم بود..... تا پشتم بود تا تنها نبودم اون خیلی دوستم داشت اگه بود من اینقدر عذاب نمیکشیدم... دل شکسته...
ادامه مطلبما را در سایت دل شکسته دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : faty70 بازدید : 79 تاريخ : جمعه 24 تير 1401 ساعت: 6:36